سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

در محل کار مامان :)

سلنا دیروز یک روز جالب رو گذروند ، سیمین جونش کاری واسش پیش اومد ، سلنی باقلوا تا ساعت ده پیش بابایی خونه بود و بعدش خوشحال و خندان اومد محل کار مامان .... به همکارای مامان میگفت ، خانم های همسایه و کلی باهاشون گفت و شنود داشت ... تجربه جالبی بود و به یمن حضور ایشون ما تو اتاقمون گل داشتیم ، یک گل پ برگهای سبز و خوشرنگ و شاد 
9 شهريور 1394

چه کسی میداند؟

من نمیدانم شما این واژه ها را از کجا شنیده ای و ممکن است چقدر در مورد آن اطلاعات داشته باشی فقط من  در شگفتم  خانواده ( مداد رنگی ها با هم خانواده هستن) غرغر ( چرا من دیشب غرغر (گرگر) می کردم ؟) عجیب ( مامان این یک کم عجیب نیست ؟) ...
9 شهريور 1394

در حسرت یک بغل و بوس :)

مادرجون همش شاکی بود آخر این دختر بلا ، سلنا طلا یک بار نیومد تو بغل من و یا نذاشت حسابی بوسش کنم ، جالب بود واسم یک روز که رفته بودیم استخر در برگشت دیدم سلنی تو بغل مادرجون مینا دختر خاله ویدا لالا کرده  چه چیزا ، چه حرفها ، آدم شاخ درمیاره  ...
4 شهريور 1394

شوهر خاله :)

دخترم در این تعطیلات مفهوم شوهر خاله رو هم درک کرد، تا حالا به شوهر خاله ها میگفت عمو ، اما یهویی بهش گفتم : علی آقا شوهر خاله شما هستن ، دخترم هنگ کرد که چرا شوهر یک خاله اش میشه عموش ، ولی شوهر اون یکی خاله اش شوهرخاله هست  پادوکس و تناقض و این جور حرفها    ...
4 شهريور 1394

دخترت :)

وقت خواب لباس شویی رو روشن کردم و تموم لباس های شسته رو چیدم رو مبل ها تا صبح بمونن و خشک بشن . سلنی قندی بدو بدو رفته پیش باباجونش میگه : باباجون بیا نگاه کن دخترت خونه رو شلخته کرده  گاز با بوس ، طعم سلنایی چه میچسبه  ...
4 شهريور 1394

پیامک عاشقانه :)

دیروز که از سر کار برگشتم ، سلن قندی شروع کرد با دختر خاله سوگندی بازی کردن و من هم رو تخت داشتم کم کم به خواب میرفتم که یهو... یهو جوجو خانم اومد و شروع کرد با خودکار رو تمام تنم خط خطی کردن ، گفتم داری چی کار میکنی ؟ جوجو قندی : دارم برات اس ام اس مینویسم ... من : جوجوقندی  پ. نوشت: سوگندی هم اون ور میخندید و بهم یادآوری کرد که وقتی بچه بودم با خاله آزاده رو صورت مامانم با آبرنگ نقاشی میکشیدم ، دخترم به خودم رفته 
2 شهريور 1394